مرحوم علی آقا آقاباقری
شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۴، ۰۳:۳۹ ب.ظ
در زمان کودکی ما مردم نسبت به کودکان کم مهر بودند. عبارات "بچه ها نیایند" ، "بچه ها نخورند" ، "بچه ها نزدیک نشوند" ، " بچه ها گم شوند!"، در هر جا و در هر مراسمی به گوش می رسید (البته ناگفته نماند تا حدی حق داشتند!) و اصولاً بچه ها به خصوص در بیرون از خانه و به خصوص به صورت گروهی مجرم شناخته می شدند مگر عکسش ثابت می شد.
ولی من امروز می خواهم از پیرمردی بگویم که ما در همان زمان با او حال و هوایی دیگر داشتیم. من به او دایی می گفتم چون والدینم به او دایی می گفتند. گاهی هم فکر می کردم او آقابزرگه من است چون نگاه او به من با نوه هایش کاملاً یکسان می نمود. باغ های دایی جولان گاه کودکی ما بود و درب آن را بی هیچ اجازتی می گشودیم، با درختان باغش هوقلّی (اله کلنگ با شاخه درخت) می کردیم و ساعت ها بر شاخه ها انواع جین گولک بازی ها را در می آوردیم، زردآلوهای شیرین بوستانش شیرینی کاممان بود ، خاکش مصالح گل بازی ما، با آن آب گردان و خانه گلی می ساختیم و همه چی را به سمّ و ستور می بستیم.
الاغ او مرکب خوش گردی ما می شد. به یاد دارم الاغش را از کویر سوار می شدیم و تا سینقان می تاختیم و پیرمرد با پای پیاده می آمد و آه نمی گفت تا خنده بر لبان ما و شادی در دل های کودکانه ما نقش بندد. او به سختی کار می کرد و ما را بر چون (گاو آهن به زبان سینقانی) می نشاند که بهترین چرخ و فلک دنیا بود. درگرماگرم بازی درکوچه های روستا هنگام تشنگی، دلمان به آب گوارای کوزه گلی گوشه حیات خانه اش خوش بود. نمی دانم چگونه آن کوزه همیشه آبی خنک داشت و هیچ گاه ما را تشنه برنمی گرداند. حالا می دانم که سرچشمه آن کوزه دستان بامحبت صاحب آن خانه بود.
او نه پدر بزرگ من بود و نه دایی من و خانواده ام ، حتّی کوچکترین ارتباط نسبی با من نداشت اما او خیلی بالاتر از همه این ها بود. انسانی زحمتکش، مومن و فداکار که به حق، خلیفه واقعی خدا بر زمین بود و نه خود را حجت اسلام می نامید و نه آیت خدا!
گرچه بدون هیچ ادعایی بالاتر از این ها بود. ای کاش مردم روستای ما به تکریم چو اویی می پرداختند که معجزه مهر و محبتش را بارها با تمام وجود لمس نموده اند. درخت عمرش کوتاه بود لیکن ریشه هایی داشت بسی نافذ و ماندگار که رگه های آن در قلب کوچک کودکی من پس از ده ها سال باقی مانده است تا امروز در سالگرد رحلت دایی علی آقا و در روز عرفه یادی از او کنم و برایش فاتحه ای تمنّا نمایم
مطلب برگرفته از گروه واتس آپ سینقان
ولی من امروز می خواهم از پیرمردی بگویم که ما در همان زمان با او حال و هوایی دیگر داشتیم. من به او دایی می گفتم چون والدینم به او دایی می گفتند. گاهی هم فکر می کردم او آقابزرگه من است چون نگاه او به من با نوه هایش کاملاً یکسان می نمود. باغ های دایی جولان گاه کودکی ما بود و درب آن را بی هیچ اجازتی می گشودیم، با درختان باغش هوقلّی (اله کلنگ با شاخه درخت) می کردیم و ساعت ها بر شاخه ها انواع جین گولک بازی ها را در می آوردیم، زردآلوهای شیرین بوستانش شیرینی کاممان بود ، خاکش مصالح گل بازی ما، با آن آب گردان و خانه گلی می ساختیم و همه چی را به سمّ و ستور می بستیم.
الاغ او مرکب خوش گردی ما می شد. به یاد دارم الاغش را از کویر سوار می شدیم و تا سینقان می تاختیم و پیرمرد با پای پیاده می آمد و آه نمی گفت تا خنده بر لبان ما و شادی در دل های کودکانه ما نقش بندد. او به سختی کار می کرد و ما را بر چون (گاو آهن به زبان سینقانی) می نشاند که بهترین چرخ و فلک دنیا بود. درگرماگرم بازی درکوچه های روستا هنگام تشنگی، دلمان به آب گوارای کوزه گلی گوشه حیات خانه اش خوش بود. نمی دانم چگونه آن کوزه همیشه آبی خنک داشت و هیچ گاه ما را تشنه برنمی گرداند. حالا می دانم که سرچشمه آن کوزه دستان بامحبت صاحب آن خانه بود.
او نه پدر بزرگ من بود و نه دایی من و خانواده ام ، حتّی کوچکترین ارتباط نسبی با من نداشت اما او خیلی بالاتر از همه این ها بود. انسانی زحمتکش، مومن و فداکار که به حق، خلیفه واقعی خدا بر زمین بود و نه خود را حجت اسلام می نامید و نه آیت خدا!
گرچه بدون هیچ ادعایی بالاتر از این ها بود. ای کاش مردم روستای ما به تکریم چو اویی می پرداختند که معجزه مهر و محبتش را بارها با تمام وجود لمس نموده اند. درخت عمرش کوتاه بود لیکن ریشه هایی داشت بسی نافذ و ماندگار که رگه های آن در قلب کوچک کودکی من پس از ده ها سال باقی مانده است تا امروز در سالگرد رحلت دایی علی آقا و در روز عرفه یادی از او کنم و برایش فاتحه ای تمنّا نمایم
مطلب برگرفته از گروه واتس آپ سینقان
۹۴/۰۷/۰۴